بنام آن که جان را نور دین داد خرد را در خدا دانی یقین داد۱
مقدمه:
به اجازه ی دانشمندان، نویسندگان، شاعران گرامی و همه ی شما فرهیختگان حاضر درمجلس.
نخست ازبرگزار کننده گان مجلس” سپاسگذاری می نمایم که در این دوران پُر آشوب زمینه ی گردهم آیی فرهنگیان را آماده نموده اند.
خوشنودم که درجمع مالکان ذوق و صاحب دلان خوش صفت وطالبان فیض و سالکان ِطریقت و شیفتگان ِاسرار حقیقت و پویندگان ِاخلاص و معرفت، قرار دارم. برای ماکه در خانه پر آشوبی زندگی میکنیم، سخن برای گفتن بسیار است. اما فرصت ها بسیار اندک است، آنهم چنان سیاست زده که گاه منجر به مشاجره های ملال انگیز می شود.
در چنین اوضاع واحوالی وقتی میزبان مجلس بمن گفت: در شبِ ۲۹رمضان یاد مولانا را گرامی میداریم و اولین سخنران من هستم، به خود لرزیدم که ” این عاجز هیچ مدان که در قطار بزرگان و دانش مندان در حسابِ هیچ است”۲ به چنین امر خطیری چگونه بپردازم؟ آیا من آن سینه ی شرحه، شرحه از فراق را دارم که مولانا برایش شرح درد اشتیاق گوید؟!۳ مولانای که بی تردید یکی از شگفتی های تبار انسان و نقطه ی عطف در هستی بیکران است.
هموکه بزرگترین مجمع فرهنگیان زمانه ی ما (یونسکو) نزدیک هشت صد سال بعد از او که انسان ها وادی های قتال و هولناک غار نشینی، زمین داری، برده داری، کشور گشایی، تحمیل ایدئولوژی های قتال را در نوردید و تا سرحد تصویب حقوق بشر بالا رفت، وانگاه به منزلت مولانا شناسی رسید و هفتمین سال هزاره سوم (سال۲۰۰۷میلادی) را به نام، نامی او مسمی کرد. آیا من شایستگی آن را دارم که به یاد بود چنین عظمتی، انهم در در محضر دانشمندان سخن گویم؟!
بعد از کوتاه تأمل و درنگ دریافتم که مولانا خود جواب این سوال را داده است: هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من۴ وقتی این بیت به ذهنم خطور کرد، احترام به رای جمع را واجب دانستم، وعده سپردم که در موردِ “انسانِ گم شده ی تاریخ” به مدد شعر مولانا صحبت کنم.
انسان گم گشته ی تاریخ:
برای من مولانا وسعت و بیکرانگی یک معنا را دارد، من از تاریخ تولد، اصل نسب و ادوار زندگی او نمی گویم، ازین نمی گویم که مولانا بعد از بیدل بشترین اشعار را سروده است و اکثر فنون شعری را آزموده و دران موفق بوده است. من نمی خواهم به این بپردازم که دلیل آواره گی مولانا نفوذ معنوی پدرش “سلطان العلما” بوده که خوارزم شاه ازان هراس داشته است و…
با وجود که مولانا خود تصریح کرده است: بلخی ام من بلخی ام من بلخیم/ شور دارد عالمی از تلخی ام، یا در جای دگر فرموده است: نعره و های هوی من/ از در روم تا به بلخ/ اصل کجا خطا کند/ شمس من و خدای من۵ با این همه تصریح که خود آن بزرگوار دارد، هرگز وجدانم اجازه نمی دهد که مولانای به این عظمت را در حصر جغرافیای خاص، یا تبار مشخص و زمان معین قرار دهم، چه اینکه او از تبار انسان است و برای یافتن انسانیت گم گشته در ورای تاریخ ما را به اندیشه وا میدارد، میسراید، نعره میزند، میرقصد، پشت پا به شهرت، مقام و ثروت میزند و از نام و نان میگذرد چه این که اندیشه او پرورده دینی است که انسان ها در نظر پیامبرش “چون دندانه های شانه برابر است.”۶ و یک ساعت تفکر بالاتر از هفتاد سال عبادت است* او در جستجوی چنین انسان با چنین دیدگاه است. شاید منظورم با آوردن چند فرد از غزل معروف شیخ محمود شبستری در گلشن راز روشن شود:
ببین عالم همه در هم سرشته ملک در دیو و دیو اندر فرشته همه با هم، به هم، چون دانه و بر ز کافر، مؤمن و مؤمن ز کافر
به هم جمع آمده در نقطه ی حال همه دور زمان، روز و مه و سال اگر یک ذره را برداری از جای خلل یابد همه عالم سراپای.
مولانا مستغرق چنین جهان بینی است و نه تنها انسانها را که تمام اشیای عالم را چنان به هم مرتبط میداند که اگر یک ذره اش بیجا شود تمام عالم فرو میریزد. اما، ما بعد ازهفت صد و چهل و هفت سال از مرگ آن بزرگ مرد، کم کمگ این مفاهیم را درمیابیم که اگر قطره آبی در اروپا ی پُر از آب و باران هدر رود یک جرعه آب کمتر به کودکان تشنه ی افریقا میرسد. من امشب از یک چنین دیدی مولانا را تکریم میکنم و اعتقاد راسخ دارم که نقطه آغاز تفرق ما سبک نگریستن به گنجینه های ادب باستانی ماست و بد زبانی های رسانه ی ما دلیلش همین نگرش سبک و طفلانه به تاریخ است.
جمع ماکه “ازهیچ جا دردش درمان نمی شود، سراغی از گوهر گم کرده ی تسلیت به دستش نمی افتد، الا از گفتار جمعی پریشان که عمر ها خونابه دل خورده و با اشگ گرم وآه سرد ساخته ومتاع هر دو عالم رابه یک دو باخته، سجاده و عصایی وکهنه دلقی و ردایی بیش ندارند گدایان میکده ی عشق اند که حکم بر فلک و ناز بر ستاره میکنند. با مرغ سلیمان به سر منزل عنقا راه میبرند و با کیسه ی تهی گنج ها در آستین دارند، بل گنج را از بی نیازی خاک بر سر میکنند و از هر مشت غباری سرمه ی اعتباری در میابند و دو عالم میفروشند. از غم شاد میشوند و درد، را درمان می پندارند و از کاسه سفالین کار جام جهان بین میگیرند و اشیاء را مرائی تجلیات بی چون میدانند و به هیچ جانبِ بی ادب چشم نمی گشایند و در سخن حق اختلاف لفظ در نگاه آنها به وحدت معنی صدمه نمی رساند و در زمین حقیقت مغرب و مشرق در نظر شان یک سان می باشد”۷ و با چنین دیدگاهیست که میگویند:
عارف به دل ذره جهان می بیند آنجا مه مهر و آسمان می بیند
کوری بنگر، که چشم دانشور عصر پا و سرکُشته گان دران می بینند۸
می بینیم که این عارفان وارسته از نه بود چشم با بصیرت برای عالمان زمانه مینالند و بیان حرف برای دین را مفید میداند هر جای این گوی گلین که باشد، تمام انبیاء و رسل در پی زنده کردن همین انسان گم گشته ی تاریخ اند، موسی ع با چوب دستش، عیسی ع با نفس مسیحایی اش، محمد (ص) با قرآنش. در نظر مولانا، انسان گم گشته ی تاریخ کسی است: که سینه ی شرحه شرحه از فراق داشته باشد تا سزاوار درک درد اشتیاق گردد.
در آخرنی نامه سخن را تمام میکند و میگوید: در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام.
انسان در ادبیات
اما در دیوان شمس تموج معنای کلامش زاویه دگر را نشانه می گیرد: آدمی به مرحله ی انسانیت که میرسد در سخنش قند به فراوانی نور خورشید و حلاوت به زیبایی گلستان و باغ دارد:
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی زابر کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
رخ انسان که مولانا او را انسان می پندارد ازبی کینه گی درخشش آفتاب دارد و آفتاب گونه به همه کس و همه جا می تابد.
بشنیدم ازهوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هرکی هست ز خوبی قراضه هاست آن معدن ملاحت وآن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چوسیل ست بی وفا من ماهیم نهنگم و عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون وظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویا ترم زبلبل اما ز رشک عام مهرست برد هانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کانِ عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان زدیده ها وهمه دیده ها از اوست آن آشکارِ صنعت پنهانم آرزوست
خود کارمن گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان ومست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار دست وکنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم وعشقم ربابی ست وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هُدهُدم حضور سلیمانم آرزوست
نتیجه ی این اشعار نغز و گفتار پریشان بنده:
هر فرد شعر این غزل در حالیکه معنی پیوسته بهم دارد، معنای مستقل را نیز افاده میکند، دقیقا مثل جهان هستی، همان قسم که هر یکی از اجرام سماوی و ذره های ذره بینی جدا از هم اند، در پیوند باهم زندگی میکنند، اگر باهم نباشند زیبایی و معنا ندارند. من زیبایی این گلستان معنا را به ذهن خلاق خواننده گان حوالت میکنم وفقط برای حسن ختام توجه ودقت خواننده گان را به این فرد شعر جلب می نمایم: گوشم شنید قصه ی ایمان و مست شد/کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
در نظر مولانا ایمان «آدم انسان شده» ا در کردارش پیدا می شود. به این مرحله وقتی میرسد که دقیق خواندن و خوب شنیدن را بیاموزد.
نوع برداشت من ازین شعر بامعنی کردن چند بیت آن برای خوانندگان مشخص شده است، به قول مولانای بزرگ:
باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست.
والسلام علی من التبع الهدی ۲۷جولای ۲۰۱۴ میلادی لندن، انگلستان
منابع:
* سایت تبیان، گفتگو با اسماعیل آذر.۱/ پرتو نادری ازبلخ تاقونیه به نقل (شیخ فرید الدین عطار اسرار نامه)/ ۲ خلیل الله خلیلی فیض قدس ص۳۰/۳ اشاره به فرد سوم نی نامه مولانا است: سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق/ ۴ بیت ششم نی نامه پ ن/ ۵ پرتو نادری صـ۱۰ از بلخ تا قونیه/”۶ معنی حدیث معروف: الناس سواسیه کااسنان المشط وتفکر ساعت افضل من سبعین سنه عبادت /۷ استاد خلیل الله خلیلی فیض قدس صـ۲۸/ ۸ استاد خیلیلی رباعیات/ ۹ غزل ۴۴۱ دیوان شمس. تجدید نظر برای سایت انجمن فرهنگی تبلور اندیشه ماه جدی/ دی ماه ۱۴۰۰ برابر با ۲۳ دسامبر ۲۰۲۱