سرور سرخوش در آیینهی خاطرات من!
علی نجفی (مسیح ارزگانی)[۱]
نخستین جشنوارۀ دمبوره به نکوداشت از صفدر توکلی اختصاص داشت و دومینِ آن به بزرگداشت از سلطانِ بیرقیب دمبوره و آواز زندهیاد سرور سرخوش.
این سیاهه به مناسبتِ جشنوارۀ دوم تحریر شده بود؛ اما در چکاچک شمشیرهای موافقان و مخالفان جشنواره، مجالِ عرض اندام نیافت. اینک که گرد و غبارِ رزم و پیکار کمی فروکش کرده است، این شما و این هم خاطراتِ یک ملاّ از یک دمبورهچی!
سرخوش کی بود؟
سرورِ اهل دمبوره و آواز مرحوم سرور «سرخوش» برادر بزرگترِ داود سرخوش، به طائفهی «چُلوکور» تعلق داشت. چُلوکورها از اعقاب «غلام رضا بیگ» چلوکور بودند و طبعاً از طبقهی میران و اشراف به شما میآمدند. طائفهی مذکور ابتدا در «سنگچیلک» از توابع خدیرِ دایکندی میزیستند و سپس به قریهی «غُجورباش» از توابع بندرِ دایکندی نقل مکان کردند. سرور در همین غجورباش، زاده و بزرگ شد.
به گفتهی همسالانش، سرور در جوانی، انسانِ با استعداد و خوشفکر و خوشذوق بوده است. سرخوش طبعِ شعر و سرود داشت و اشعار و ابیاتِ برخی از آهنگهایش را خودش میسرود. اندکی شمّ و گرایش سیاسی داشت و گفته شده است از اعضای حزب دموکراتیک نوین معروف به «شعلۀ جاوید» بود و نیز گفته شده است که روابط نزدیک با تنظیم نسل نو هزاره در کویته داشت. او پیوسته میان دایکندی، کابل، کویته و قندهار در رفت و آمد بود و هر کجا، تریبون و شنوندهای مییافت، بساط دمبوره و آواز را پهن میکرد. من برای اولینبار نام سرخوش را از زبان جوانانی شنیدم که برای گذراندن خدمت عسکری به تیرینکوت مرکز ولایت ارزگان رفته بودند و در آن منطقهی پشتوننشین، شبی را با سرور سرخوش در یک مسافرخانه گذرانده بودند. گویا سرخوش که از سفرِ کویته به سوی دایکندی باز میگشت، در آن شبِ یادگاری، آن جوانانِ دم جلب را با دمبوره و آواز مهمان کرده بود و خاطراتِ ماندگاری را از آن دیار غربت و روزگار عسرت، در ذهن آنان به یادگار گذاشته بود.
سرور سرخوش در اواخرِ بهار سالِ ۱۳۶۱ به گونهی تراژیک به قتل رسید که در ادامهی این خاطرات به شرح و بسط آن خواهیم پرداخت.
سرور سرخوش در آیینهی خاطرات من:
در اواخر تابستان و اوایل خزانِ ۱۳۶۰ خورشیدی، لشکریان شورای اتفاق از دو سمت به سوی دایکندی آنروز (مقر فرمانروایی صادقی) یورش آوردند و با تسخیر و تصرّف “نیلی”، صادقی را آوارۀ کوه و بیابان نمودند. بسیاری از خوانین، اربابها و روحانیونِ مخالف صادقی از دایکندی و شهرستان (از جمله مرحوم افکاری) نیز لشکر فاتح شورا را همراهی میکردند.
در آن سالِ پرکشاکش، من در مکتب نیلی، صنف سوم میخواندم و طبعاً با این پادشاه گردشی، ما هم از شرّ مکتب و سبق خلاص شدیم!
روزی فرمانروایان جدید (لشکر پیروز شورای اتفاق) اعلام کردند که محفل «نُطق» در مکتب نیلی دایر است و همهی نصریان کافر (یعنی مخالفین شورای اتفاق از هر طیف و قشر) ملزم به شرکت در آن محفل هستند. فردای آنروز، این نصریزادۀ کافر و فضول (یعنی حضرت خودم) همراه با بزرگترهای قریه به محفل مذکور رفتم.
یکی از کسانی که آنروز در آن محفل و مجلس، پشت تریبون (یک میز چوبی و لاسپیکر دستی) رفت و در مذمتِ صادقی و منقبتِ بهشتی و تکفیرِ نصریان داد سخن داد، مرحوم سرور سرخوش بود. من برای اولین بار چهرۀ آن آوازخوانِ بلندآوازه را از نزدیک دیدم و با همین گوشهای گنهکارم شنیدم که هنگام سخنرانی سرخوش، بزرگترهای قریهی ما دزدکی و درِگوشی به همدیگر میگفتند: دنیا عجب سرچپه شده! قبلاً شیخ حاجی (یعنی صادقی) پُشت آن میز نُطق میکرد و حالا یک دمبورهای بچهباز، از پشت همان میز، شیخ حاجی را کافر میگوید!
هرچند بعدها طرفداران و مبلغان مرحوم صادقی مکرراً میگفتند: در فسق و فساد/ گمراهی و تباهیِ لشکر شورا همین بس که سرخوشِ فاسق و فاجر یکی از قوماندانان آنهاست و منزل به منزل برای لشکریان و مجاهدانِ یک آیت الله (مرحوم بهشتی) دمبوره مینوازد؛ اما من آنروز، دمبورهنوازی و آوازخوانی سرخوش را ندیدم و نشنیدم.
آنچه آنروز در آن محفل با چشمان غیرمسلح دیدم، این حقیقت تلخ بود که در آن سالهای جنگ و جنون، سرخوش، دمبوره و هنر را با تفنگ و جنگ عوض کرده بود و از شمالیترین ناحیهی دایکندی (بندر) تا جنوبیترین ناحیهی آن (نیلی) به حیث لشکر و جنگجو یا قوماندانِ شورای اتفاق آمده بود. همین تعویض دمبوره با تفنگ، زمینهی قتل تراژیک سرور سرخوش را فراهم ساخت.
لشکر شورای اتفاق پس از تسخیر دایکندی و شهرستان، عازم کجران شدند؛ تا علاوۀ بر ضمیمه ساختن آن دیار به قلمرو شورا، صادقی نیلی را نیز دستگیر کنند. کجران بدون جنگ و پیکار گشوده شد؛ اما صادقی دستگیر نشد. مرحوم سرخوش در معیت آن سپاه پیروز به کجران هم رفت و حادثهی معروف “مسجد کجران” گواهِ آن حضور است.
بدین ترتیب، ارزگان آنروز و دایکندی امروز تماماً در سیطرۀ شورای هفت میلیونی قرار گرفت و صادقی با ده نفر از حواریونش ناپدید گردید؛ اما اغلب اهالی منطقه میدانستند که آنان در کوههای دایکندی و گیزاب پنهان شدهاند. با نزول نخستین برف خزانی، نیروهای فراری صادقی از غارها و پناهگاهها بیرون آمدند و پایگاه شورا را در “نیلی” بدون خونریزی به تصرف درآوردند و بار دیگر تفنگها به سُرفه افتادند!
برای دومینبار لشکر عظیم از مرکز ورس به قوماندانی شیخ علی شفا «ترابی» به سوی دایکندی مارش کرد و چون سلابِ مهیب، لشکر اندک صادقی را جارو کرد و از دایکندی بیرون انداخت. در آن زمستانِ سنگشکن و پربرف، بر ما نصریانِ مغلوب و کافر چه گذشت، مسلمان نشنود و کافر نبیند!
اما سرور سرخوش در این لشکرکشی حضور نداشت و آن زمستان را در سفرِ کویته به سر میبرد؛ ولی او از راه دور، زهرش را بر صادقی ریخت و آهنگی را خواند و از رادیو هزارهگی کویته نشر کرد که یکی از ابیات آن چنین بود:
کلانتر برهانی را در قریهی صدخانه کُشت
کودکان را خلج آن کافر دیوانه کَشت
منظور از عبارت «آن کافر دیوانه» صریحاً صادقی نیلی بود و کلمهی «خلج» هم به جنگ افغان و هزاره در اواخر بهار و اوایل تابستان سال ۶۰ اشاره داشت که خوانین خلج در آن درگیری، جانبِ افغانها را گرفتند و بعداً نیروهای صادقی به منظور تنبیه آنان، وارد ناوۀ خلج شدند.
در آستانهی نوروز ۱۳۶۱، چریکهای محدود صادقی، حملات بر نیروهای عظیم شورا را آغاز کردند. پس از کشته شدن ارباب محمد امیر و چند تن از یلان و گردان لشکر شورا در میدان جنگ (که غالباً از بیگها و میرهای دایکندی بودند)، آن سپاهِ انبوه و فاتح آنچنان دچار شکست و هزیمت گشتند که تا ناف ورس هم پشتِ سر خود نگاه نکردند!
با این شکست و فرار بزرگ، خوانین و اربابهای دایکندی از جمله طائفهی میرتبارِ «چُلوکور» که سرور سرخوش به آن تعلق داشت، عملاً یتیم و بیپناه شدند و به فکر گریز از قلمرو آن کافر دیوانه (صادقی/ دایکندی) افتادند. از جمله سرور سرخوش به همین قصد از پاکستان به دایکندی بازگشت؛ اما اجل مهلتش نداد!
به ترتیبی که روایت شد، تا اواخر بهارِ سال ۶۱ تمام دایکندی (از جمله بندر و غُجورباش زادگاه سرخوش) به تصرّف ائتلاف ضد شورای اتفاق درآمد. در همین گیرودار، سلطانِ بخت برگشتهی آواز و دمبوره از پاکستان به زادگاهش بازگشت؛ تا بستگانش را از قلمرو تحت تسلط مخالفان شورا خارج سازد.
دقیقاً در آخرین شبِ رمضان سال ۶۱، مخفیانه وارد قریه و قلعهی غجورباش شد؛ تا صبح فردا (اول عید) با خانوادهاش ترک دار و دیار کند.
خبر بازگشتِ مخفیانهی سرخوشِ «شورایی» و «بیگتبار» و قصدِ فرارِ وی به سوی کویته، به اطلاع شیخ حافظی بندر و شیخ رضایی شیخعلی (از قوماندانان ائتلاف ضد شورا) رسانده شد. آنان بیدرنگ و بدون اطلاع صادقی، قریه و قلعهی سرخوش را در همان شب به محاصره در آوردند.
از آنجا که “بندر” در شمالیترین نقطۀ دایکندی و “نیلی” در جنوبیترین نقطۀ آن، موقعیت دارند و از طرف دیگر در زمان حادثه، نه موبایل و تلفن و مخابره وجود داشت و نه موتر و موتور و دیگر وسایل سریع السیر؛ کسب تکلیف از صادقی نیلی در این موضوع، حداقل به دو یا سه روز زمان نیاز داشت. اگر شیخین (حافظی و رضایی) دو یا سه روز را منتظر اجازه یا منع صادقی میماندند؛ یقیناً شکار از قفس میپرید و خود را به قلمرو شورای اتفاق (شهرستان و ورس) و یا مالستان و جاغوری میرساند. اینچنین بود که شیخین در یک اقدام عاجل و ضربتی، با صلاحیت و تصمیم خود به سراغ شکار رفتند و فرصت کسب تکلیف از هیچکس را نیافتند.
سپیدهدمِ اولِ عید، سرخوش سوار بر اسپ همراه با خانواده در حالِ ترکِ یار و دیار بود که مورد هجومِ کمینکنندگانِ شیخین قرار گرفت و سلطان دمبوره از زین بر زمین افتاد و جان به جانآفرین تسلم کرد و صدای ماندگارش برای همیشه خاموش شد!
نکتهها و نگفتهها:
اما هدف از این مثنوی مفصّل و مطوّل صرفاً قصهگویی و خاطرهنویسی نبود؛ بلکه بازگفت و یادکردِ چند نکته و نگفته بود که ذیلاً به شرح و بسط آنها خواهیم پرداخت:
۱) برخی از دوستداران مرحوم سرخوش چنین شایع کردهاند که گویا مجاهدین یا ملاّیان با انگیزههای ایدئولوژیک و بنیادگرایانه، سرخوش را به جرم دمبورهنوازی و آوازخوانی به قتل رساندهاند؛ در حالی که او به جرم یک «شورایی» ارتدکس و یک عنصرِ دخیل و درگیر در جنگهای داخلی، توسط ائتلافِ ضد شورا از پای درآمد و قتل او هیچ ارتباطی با آواز و دمبوره یا دیانت و اعتقادش نداشت.
در هر قریه و قصبهی بامیان و دایکندی، یک یا چند دمبورهچی وجود دارند. تا کنون کدام یک از آنها به جرم دمبورهنوازی و آوازخوانی مقتول یا مصلوب شدهاند؛ تا سرخوش دومین شهیدِ آن سلسله و سلاله باشد؟
۲) برخی افراد و حلقات، سربازانِ خط شکنِ ولایت فقیه (سازمان نصر و پاسداران جهاد) را مسئولِ قتل سرخوش میخوانند. در حالی که نامبرده در سال ۶۱ مسافر قیامت شد؛ ولی پاسداران جهاد در سال ۶۳ تأسیس گردید. هرچند شماری از رزمندگان سازمان نصر (از جمله شهید موّحدی) دوشادوش چریکهای صادقی با شورای اتفاق میجنگیدند؛ اما سازمان مذکور در آن سالها دارای پایگاه و تشکیلات مستقل و مجزّا در ساحات ارزگان نبود.
۳) در منازعات خونبارِ تنظیمی ـ قومیِ هزارهجات، شمال کشور و شهر کابل، دهها هزار انسانِ بیگناه و با گناه قربانیِ خصومت و خشونت/ جنگ و جنون شدهاند. آیا خون سرور سرخوش، رنگینتر و سنگینتر از خونِ آن هزارانِ قربانی بینام و نشان بود که قاتلان و جلاّدان آن تیرهبختان را «ستاره» و «اسطوره» و «سردار» و «استاد» و «رهبر» میخوانیم؛ ولی بر قاتلان سرخوش، لعنت و نفرت نثار میکنیم؟ مگر در اوضاع و احوالِ مشابه و یکسان میتوان «آدمکشتن» را به خوب و بد/ روا و ناروا تقسیم کرد؟
اگر به گفتمانی معتقد هستیم که «انسانی به جهانی اَرزَد و آدمی به عالمی»؛ پس خاطرۀ تمامِ آن قربانیان را بدون تبعیض و تفکیک باید گرامی و بزرگ داشت و اگر به گفتمانی باور داریم که «جانِ آدمیزاد برابر است با علف خرس و جوِ خر»؛ پس باید خاطرات تمام آنان ـ اعم از دمبورهدار و بیدمبوره ـ را به تاریکخانۀ تاریخ بسپاریم.
۴) هر پدیده و رویدادِ تاریخی را باید در زمانه و زمینهی خودش و با در نظرداشتِ منطق و گفتمان رایج و حاکم بر زمان و مکانِ وقوع رویداد، مورد ارزیابی و داوری قرار داد؛ نه در زمانه و زمینهی دیگر و در پرتو منطق و گفتمان دیگر.
روایی یا ناروایی “حذف فیزیکی دشمن” و “محوِ قهرآمیز رقیب” را باید در فضای «انقلاب و انتقام» و در پرتو منطقِ «تنازع بقا» و معادلهی «مرگ و زندگیِ» سالهای جنگ و حماسه، تفسیر و تحلیل کرد؛ نه در فضای دموکراسی و بشردوستی کنونی و در ذیل منطقِ مسالمت و عقلانیت امروز.
در فضای پیکار و کشتار/ خون و خشونتِ دههی شصت و در منطق و گفتمانِ «یا مرگ یا پیروزی» آن عصر و نسل، قتل سرور سرخوش از نظر فضیلت و منزلت، دستِ کمی از قتل حارث و مرحب در پیکار خیبر نداشت. تیری که سینهی سرخوش را شکافت، در آن فضا و منطق، افضل از عبادت ثقلین بود و همطراز با ذوالفقار علی در خندق و شمشیر مالک اشتر در پیکار صفین به شمار میآمد.
فارغ از اینکه ما اکنون چه دیدگاه و قضاوتی نسبت به آن رویداد داشته باشیم، به خاک افکندنِ سرخوشِ شورایی، شعلهای، تنظیمی، دمبورهای و بیگتبار در آن عصر و نسل، کمتر از قهرمانی در جام جهانی فوتبال نبود و نصیبِ هر کچالو و شلغم نمیشد.
حافظی و رضایی بسیار خوش شانس و بلند اقبال بودند که آن حماسهی ماندگار و افتخار بزرگ به نامِ نامیشان ثبت گردید. اگر من و شما هم در آن فضا و اوضاع تنفس میکردیم، احتمالاً دهها سرخوش را مسافر قیامت میساختیم.
دیدن حوادث دیروز و پریروز از پشت عینک و منطق امروز، یک خطای فکری و منطقی است که از آن به خطای «زمانپریشی» یاد میکنند.