داستانمقالات اندیشه نوواحد نشریه

عشق‌

محمد جواد خاوری ‏

عشق در کوهستان: روایتی از عشق، بازی و جسارت

در دل کوهستان، جایی که صدای زنگوله بزها و توله‌ی مراد در هم می‌آمیخت و به سنگ‌ها و صخره‌ها می‌خورد، گروهی از کودکان، هر روز با دلخوشی به سمت چشمه‌ای که خود حفر کرده بودند، می‌رفتند. این چشمه که تنها چند روز از بهار زنده می‌ماند، مأمن شادی‌ها و بازی‌های کودکانه‌شان بود.

آغاز بازی؛ فراتر از یک سرگرمی

مراد، نگاهی به دوستانش انداخت و با هیجان گفت: «بیا یک بازی جدید کنیم.» پیشنهادها یکی پس از دیگری رد شد؛ نه «پادشاه‌وزیر» و نه «مردک غیچکی» دیگر جذابیتی نداشتند. این بار، مراد بازی‌ای پیشنهاد کرد که دل‌ها را به تپش می‌انداخت: عاشقی!

«عاشقی بازی کنیم! پیچه‌ها را باز می‌کنیم و سر راه دختر پادشاه می‌ایستیم. از دور که آمد، آینه را به رویش می‌اندازیم تا بداند عاشقش شده‌ایم!»

قمر، که قرار بود نقش دختر پادشاه را بازی کند، از شرم سرخ شد و با خنده‌ای پنهانی به تاجور، دوست صمیمی‌اش، نگاه کرد. اما نعیم، که دلش به بازی‌های سخت و مردانه خوش بود، نگران شد و گفت: «اگر عاشقی بازی کنیم، دخترها ناز می‌کنند و ما مجبور می‌شویم التماس کنیم. بهتر نیست یک بازی دیگر کنیم؟»

مراد با خنده‌ای پر از معنا گفت: «عاشقی یعنی ناز کشیدن! یعنی از جان گذشتن، مثل قهرمان‌های قصه‌ها. مگر عاشق کم‌همت هم داریم؟!»

روایتی از عشق ممنوعه؛ اسماعیل و تورپیکی

همه قبول کردند که امروز «عاشقی» بازی کنند و قصه‌ای واقعی را زنده کنند؛ قصه‌ی اسماعیل، پسری از قوم هزاره، و تورپیکی، دختری از قوم اوغان. داستانی که سال‌ها پیش رخ داده بود، اما هنوز در دل کوهستان زمزمه می‌شد.

ماجرا از روزی آغاز شد که خیل اوغان‌ها به سمت تَگو آمدند و در دشت سیاه‌چادرهای خود را برپا کردند. مردم محل با ترس و وحشت از خود می‌پرسیدند: «اوغان آمده! زور دارد، رحم ندارد!» اما در میان این نگرانی‌ها، اسماعیل دل به دختر اوغان بست. هر روز، از پشت درخت‌ها، تورپیکی را تماشا می‌کرد که برای آوردن آب به سمت چشمه می‌آمد.

«چه قد و قامتی! چه چشمان درشتی! اصلاً شبیه اوغان‌ها نیست…» اسماعیل در دلش گفت.

او تصمیم گرفت عشقش را نشان دهد. روزی که تورپیکی برای آب آوردن آمد، اسماعیل آینه‌ای را گرفت و نور خورشید را به چهره‌ی او انداخت. تورپیکی که متوجه شد کسی به او توجه می‌کند، با نگاهی هراسان اطراف را جستجو کرد و وقتی اسماعیل را پشت درخت دید، بی‌آنکه ناسزا بگوید، فقط آب برداشت و رفت. اما همین نگاه کافی بود تا اسماعیل را به جنون بکشد.

شب که به خانه آمد، سرخوش بود. مادرش همیشه از اوغان‌ها ترسانده بودش، اما حالا همه‌ی آن ترس‌ها برایش بی‌معنا شده بود. او عاشق شده بود!

موانع عشق و تصمیم برای فرار

فردای آن روز، اسماعیل جراتش را جمع کرد و به تورپیکی نزدیک شد. آرام گفت:

«تو خیلی زیبا هستی… دلم را بردی… عاشقت شده‌ام.»

تورپیکی با وحشت به اطراف نگاه کرد و گفت: «برو! اگر پدرم بفهمد، تو را زنده نمی‌گذارد.»

اما اسماعیل گفت: «جانم فدای عشق تو. اگر مرا بکشی هم، این عشق از بین نمی‌رود.»

تورپیکی از این حرف‌ها متعجب شد. تا آن روز هیچ اوغانی چنین چیزهایی به او نگفته بود. در میان قوم اوغان، مردها به زنان اهمیت نمی‌دادند. مردان فقط جنگ می‌کردند و زنان را یا به اسارت می‌گرفتند یا معامله می‌کردند. اما این پسر هزاره؟ او داشت از عشق سخن می‌گفت!

آن شب، تورپیکی خوابش نبرد. نمی‌توانست این فکر را از ذهنش بیرون کند که آیا واقعاً می‌تواند با اسماعیل فرار کند؟ آیا می‌تواند همه‌ی زندگی‌اش را پشت سر بگذارد؟

در دل شب، او بی‌صدا از خیمه‌ی خود بیرون خزید. قدم‌هایش سنگین بود. اما وقتی به اسماعیل رسید و او را با اسب‌های آماده دید، تپش قلبش تندتر شد. آن‌ها بدون معطلی سوار شدند و به سمت سرنوشتی نامعلوم تاختند…

پایان یک بازی، آغاز یک واقعیت

رجب و امان، که در بازی نقش اسب‌ها را داشتند، نفس‌نفس‌زنان گفتند: «خسته شدیم! حتماً دیگر به کابل رسیده‌اند!» و روی زمین افتادند.

مراد با لبخند گفت: «اگر آن‌ها به هم رسیدند یا نه، خدا ما را هم به مراد دل‌مان برساند!»

بازی تمام شد. اما فردای آن روز، وقتی قمر از پشت سنگی می‌گذشت، شفا آینه‌ای را گرفت و نوری به چهره‌ی او انداخت.

قمر خندید و گفت: «مگر بازی دیروز تمام نشد؟»

شفا لبخندی زد و گفت: «چرا، اما این دیگر بازی نیست…»

📢 اگر این داستان را دوست داشتید، آن را با دوستانتان به اشتراک بگذارید!

#عشق #ادبیات_داستانی #قصه‌های_محلی #روایت_عاشقانه #فرهنگ_کوهستان

دکمه بازگشت به بالا