داستان‌های طنز

میراث خـوره خَـومیــبره آموخته خوره نی.

ده همی ملک خود ما که هزاران نفر ازبیچاره گی وناداری گله وشکوه دارن به فضل ومرحمت پروردگار مرغ دولت بالای سرم شیشته بود وروزگاریم تایت وبرابر بود. هم یک مقام دولتی خوب داشتم وهم یگان کاری شخصی میکدم و پیسه خوده درهرطرف که لول میدادم برف واری یک کوت پیسه ای دیگه ره همرای خودچسپانده میاورد.

دمو وختا بود که آوازه انتخابات شد و مه هم که هم یک کمی پیسه داربودم ومردم هم از ایطرف واوطرف همرایم شناخت پیدا کده بود مره دلاور ساختن وگفتن بیگی خوده کاندید کو.  مه هم دیدم که فضل خدا پیسه دارم گفتم خوده کاندید میکنم اگه شد اوی نشد للمی.

خو رفتم نام خوده بری کاندیدی دادم و شروع کدم به کمپاین عکس های خوده از سر باغ وحش گرفته تا سر تشناب های پارک شهر نو ده هر جای پاک وناپاک چسپاندم وچند روز مهمانی دادم تا که مردم مره بشناسن و ری بیتن خلاصه زامت بسیارکشیدم تا که روزانتخابات شد وزامت ها نتیجه داد به فضل خدا که کامیاب شدم و قتی که ده پارلمان راه یافتم کش وفش بیخی زیاد شد

گفتن یک دریور چار بادی گارد و یک سکرتر معاشش ازطرف دولت داده میشه.

مه هم گفتم باش که دل ننه اولادا خوش شوه خسربره خوده موتروان گرفتم ودیدم مادر وپدرم کمی قارشدند. بخاطردلخوشی پدر و مادر ودیگه ایکه هردوی شانه به اندازه مساوی خوش ساخته باشم یک بچه ماما یک بچه کاکا یک بچه عمه ویک بچه خاله خوده بادی گارد گرفتم و ده جستجوی سکرتر بودم حالی دیگه هرجای که میرفتم مردم مره ده بالا سر جای میدادن وکیل صاحب میگفتن خو خدا داده بود.

یک روز ده دفترشخصی خود کارمیکدم که یک دخترک آمد وگفت شما بخاطروظیفه سکرتر نفرخواسته بودین؟ مه هم که اوره دیدوم، گفتم بیخی درست اس.

پرسیدم مکتب خاندین؟؟ گفت: ” نی” حیران شدم و گفتم: ” مه به یک آدم باسواد ضرورت دارم ” گفت: ” کورس ها ی کوتاه مدت منجمنت خاندیم”پرسیدم نوشته میتانی؟ گفت” نی زبانی یادگرفتیم پرسیدم بگو چی یاد گرفتی؟  شروع کد: ” منجمنت ایز تو دو دی رایت تینگ ان دی رایت پیلیس ات دی رایت تایم بای دی رایت پیوپل” پرسیدوم که مانایشه ده دری بگو. گفت : “کاردرست ؛ده وقت درست توسط افراد درست ده جای مناسب.”

همرای خود گفتوم اگه همیقه گپه دولت مرد های ما میفامیدن حالی ده ملک ما هیچ مشکل باقی نمی ماند .

دیدوم که ای دخترک بی سواد ازبسیاری با سواد ها کده میفامه اوره به حیث سکرتر خود انتخاب استخدام کدم. گپ بین ماوشما باشه که از ای گپ ده خانه کسی خبرنداره!

روزانه ده پارلمان میرفتم وشو خانه میامدم یگان روز جنگ یگان روز گپای خوب ردوبدل میشد مه هم ده کتابچه یادداشت خود کلی گپاره نوت میکدم خو نوبت وزیر ها شد که ازپارلمان ری بیگیرن وهرکدام ده نوبت بیانیه میداد ازپلانای کاری خود گپ میزدن یک روزیکی ازوزیرصاحبا آمد وبیانیه خوده شروع کد. مه هم یگان گپایشه نوت میکدم. اوبالای روابط افغانستان با کشورهای همسایه گپ میزد. ده همی وقت بود که سرم خَو آمد وهرچی که چشم خوده واز میگرفتم خودبخود پُت میشد مه هم سرخوده ماندم سرکتابچه ومره خَو برد رفتم به طرف یکی از کشورهای همسایه ده تورخم که رسیدم از دروازه پُت تیرشدم وفضل خدا که فکری پولیس نشد. بالاتر که رفتم که دیگه پولیس ایستاد کد!

پرسید که چرا پُت تیرشدی ؟ گفتم: ” پاسپورت داروم خو هموتو عادت کدیم که پُت تیرشویم” گفت: ” برو ده پاسپورت خود دخولی بزن” رفتم دخولی زدوم بازهموپولیس ایستاد کد وگفت: ” مره ۱۰۰روپیه”  گفتم: ” پاسپورت دارم گفت: ” مام هموتو عادت کدیم پاسپورت هم که داشته باشی پیسه میگیرم!”. خو دست خوده ده جیب خودکدم که پیسه بیتم. ده همی وقت یادیم آمد که رشوت گیرنده ورشوت دهنده هردویش گناه کار اس. با خودگفتم:” مه یک فرد شناخته شده و نماینده مردم استم اصلأ رشوت نمیتم.” وبه پولیس  گفتم: ” پیسه نمیتم” اما اوخانه خراب هم هیچ حوصله نکد و تفنگ خوده کشیدو مرمی تیرکدو طرفیم فیرکد. وقتی مرمی به مه اثابت کد مه هم چیق زدوم نی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی  !!!!!! و ازخَوجست پریدم وایستاد شدم. متوجه شدم که کلی وکیل صاحبا طرفیم لق لق سیل دارن مام بخاطریکه کسی سرم نفامه که مره خَو برده بود فورأ کارت سرخ خوده بلند کدم و گفتوم نی!!! قبول ندارم!!! خوشبختانه ده همو ۱۵دقیقه که مره خَو بورده بود. وزیرصاحب هنوزهم سر روابط افغانستان با کشورهای همسایه گپ میزد.

ازمه پرسید: وکیل!!! صاحب چیره قبول ندارین؟ مه هم خوده کمی جدی گرفتم وگفتم: “ما روابط نیک با کشورهای همسایه نمیخواهیم ما خواهان رفتاربالمثل هستیم. اگربرای ما همسایه ها نیکی کردند ما هم برای آنها نیکی خواهیم کرد واگر ازطرف آنها کدام ضرر برای ما رسید ما هم برای شان ضرر میرسانیم” دیدم که وکیل صاحبا شروع به چک چک کدن وبسیارکف زدن ومه هم ازبرکت همو خَو بسیارمشهورشدم. اوتو مشهور شدم که ده هرنشست تلویزیونی ازمه دعوت میکدن ودرمورد روابط با کشورهای همسایه سوال میکدن. مه هم که خاطره ای خوش ازپولیس پاکستان نداشتم واو مره ده خَوترسانده بود. گپای تند تند برضد رفتارپولیس پاکستان با مهاجرین میزدم.

دوران وکیلی بسیار دوران شیرین بود ۵سال مثل ۵روز تیر شد دوباره خوده کاندید کدم مگم ایم دفه مثل دفه اول زامت نکشیدوم همرای خود فکرکدم که حالی مشهورشدیم وکلگی مردم مره میشناسن وسخنرانی های مره شنیدن به مه ری می تَن. حاجت به کمپاین زیاد نیس همو بود که غیر از فامیل و۴بادی گارد یک موتروان یک سکرتریم وام بخاطر که کارشان ازدست شان نره دیگه هیچ کس بریم ری نداد ومام کامیاب نشدوم!

حالی نه کسی مره ده بالاسرجای میته و نه کسی مره ده نشست های تلویزیونی دعوت میکنه نه کسی مره وکیل صایب پارلمان میگه… خلاصه ازقدروقیمت افتـــــــــــــــــــــــــــــادیم. مادر اولادا هم مره وکیل اسبق میگه که بسیارسرم بدمیخوره. وقتیکه او وختای شیرین یادیم میایه بازمره خَونمیبره.

صبح که میشه باز ده سرک  مظایره میکنم  .راه ره بند میکونوم. مه خودیم خو میفاموم که ری نگرفتیم مگم شله گی میکونم که اگه دل محکمه اختصاصی بسوزه و ده حکومت پیشنهاد کنه که یک چند دانه چوکی پلاستیکی بخره و ده هموگوشه گکای پارلمان برای ماهم جای جورکنه چراکه گنای مام نیس میگن که” میراث خوره خَومیبره آموخته خوره نی.” 

این متن در شماره ۳۵ نشریه اندیشه نو به نشر رسید

دکمه بازگشت به بالا